-
;nqwd;qd
چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 04:51
طقی بود؟دلش نمی خواست حرفی بزند و کدورتی ایجاد کند در واقع او قصدش این بود که ارشیا را هم همراهش ببرد پس این حرف ها بیهوده بود. نگاهی به ارشیا انداخت و به رویش لبخند زد: اینجا که می خوام برم تو هم باید بیای وگ- خرید داروهای موثر برای کلفتی و رشد الت- چه دارویی برای افزایش طول آلت مفید است - سفت نشدن الت مردان - دارو...
-
nqd
چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 04:46
با خوشحالی گفتم:"برو بیرون. الان میام." یه لیوان آب میوه خوردم و بعد دوش گرفتم. بلوز آبی رنگ زیبایی با شلوار لی به رنگ آبی پررنگ پوشیدم و کمی هم آرایش کرد- راههای سنتی بزرگ تر کردن الت تناسلی بدون قرص و کرم | دستگاه جدید برای دراز و کلفت شدن الت - بزرگ کننده الت تناسلی | داروهای گیاهی جهت بزرگ شدن الت |...
-
qld
چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 04:39
ه به علی از شرکت خارج شدم. تاکسی گرفتم و خودمو به خونه ی مهنازجون رسوندم. خداروشکر خونه نبود چون حوصله ی توضیح دادن نداشتم وسایلمو جمع کردم و یادداشتی گذاشتم که دارم میرم و بالاخره به خونه ی خودمون رفتم. درست شده بودم مثل یه مجرم فراری با وارد شدن به خونه نفس راحتی کشیدم. بابا بعد از سالها به باغچه ها صفا داده بود،...
-
qwdlj
چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 04:31
ا بهش نگفتین؟" مهنازجون لبخندی زد و گفت:"نه. آخه هیچوقت حرفش پیش نیومد.حالا تو بگو." "کسرا پسر عممه. عمه و شوهر عمم وقتی کسرا 5 سالش بود تو یه تصادف کشته شدن مادر منم که نمی تونست بچه دار شه از بابام خواست که کسرا رو بیاره. مامان کسرا رو مثل پسر خودش دوستداره. خب یه سال بعدم من به دنیا اومدم."...
-
aslac
چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 04:25
ی عطری خوشبو آورده بود. چمونو بست و گفت:"خب تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه." با اعتراض گفتم:"پس من چی؟" "تو؟ مگه توام سوغاتی می خوای؟" غرولندی کردم و گفتم:"کسرا؟؟ یعنی واقعا واسه من هیچی نیاوردی؟" با مهربونی لبخندی زد و گفت:"توام یه چیزیت میشه ها! مگه میشه من برای تو...
-
ascaj;
چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 04:21
- جدیدترین و بهترین روش برای رفع کوچکی الت تناسلی مردان- کوتاه بودن آلات تناسلی مرد و بلند کردن الت مردان - راه های افزایش سایز الت جنسی | چگونه سایز آلتمان را افزایش دهیم- قرص های تاخیری مجوزدار بهداشت - بهترین روش برای درمان نطفه کم آقایان - کپسول بزرگ کننده آلت تناسلی - خرید قویترین کپسول بزرگ کننده الت بدون بازگشت...
-
qw;d
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 21:32
به خونه ی مهنازجون برگشتیم، بعد از شام انقدر خسته بودم که نفهمیدم چه جوری خوابم برد. صبح روز بعد نه، ظهر روز بعد با صدای امیر از خواب بیدار شدم:"بلند شو تنبل ساعت 1 شده ها!" غلتی زدم و گفتم:"بذار بخوابم." خندید و گفت:"پاشو مامانت اینا اومدنا! پاشو میخوایم بریم پیششون." مثل فنر از جا پریدم...
-
asnjas;
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 21:23
ا جای خوبی به نظر می رسید. داخل ساختمون که رفتیم منو به نگهبان ساختمون معرفی کرد،کارت زد و بعد کارت دیگری رو از جیبش در آورد و گفت:"بفرمایید.""فکر نمی کردم کارت لازم باشه آخه منکه هر روز با شما میام." "بله ولی قانون، قانونه." لبخندی زدم و بعد از کشیدن کارت وارد آسانسور شدم. از دیدن دفتر...
-
;qwdn;qd
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 21:11
سرت میومد چی؟ من خیلی بی فکرم." "هی بیخیال فراموشش کن. من باید ازت ممنون باشم تو جون منو نجات دادی. اگه بخوای اینجوری کنی هیچوقت نمی بخشمت. خوشحال باش. سعی کن همه چیزو فراموش کنی." لبخندی زد و گفت:"باشه" "خوبه حالا ام بیا بریم تو." به داخل ویلا برگشتیم و شب تا صبح همه دور هم بیدار...
-
qwdljqd;
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 21:02
ازه ی کافی پول دارم." بهرام، بی حوصله و عصبانی اسلحه ای از جیبش بیرون کشید و گفت:"بلندشو دختر. هر کاری می گه بکن. د پاشو." شهاب به سمت بهرام خیز برداشت و گفت:"دیوونه شدی اسلحتو بکش کنار." در حال جرو بحث بودن که در با شدت باز شد. بهتره بگم از جا کنده شد.امیر، علی و چند تا مامور وارد شدن. سریع...
-
njd;dqw
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 05:04
ا یاد ماجرای قهرشان افتاد و سکوت کرد. ارشیا دستش را گرفت و گفت: به خدا فکر نکنی بهت اعتماد ندارم. ولی دلم می خواد بدونم کجایی وقتی ازم دوری همش دلشوره دارم. حالا وقتی ندونم کجایی که اوضاعم به هم می ریزه. ترنج توی سکوت داشت گوش می کرد. خوب باید به او حق می داد؟ یعنی ارشیا هم هرجا می خواست برود به او خبر می داد؟ این...
-
d qwd
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 04:59
طرافش بودند مهتاب شاید آخرین جایگاه را داشت. ناخوداگاه او را با شهرزاد مقایسه کرد ان قیافه زیبا و ملوس عروسکی کجا این دخترک با این لپ های تپل و گرد کجا. مهتاب بعد از این حرف رو به ارشیا کرد و ان رشته گرما را پاره کرد: خیلی ممنون استاد. بعد دوباره به طرف ماکان برگشت و این بار بدون اینکه به او نگاه کند گفت: میشه لطف...
-
qwldjqd
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 04:53
چهره مهتاب انداخت که نگاهش روی میز بود و دست دراز کرد تا فلش را بگیرد. مهتاب گوشه فلش را به سختی نگه داشته بود تا دستش با دست ماکان برخورد نکند. ماکان هم به عقیده او احترام گذاشت و با نهایت دقت آن را گرفت. مهتاب روی مبل برگشت و منتظر شد. ماکان ارشیا را هم برای دیدن کار ها دعوت کرد و بعد هر دو مشغول دیدن کارها شدند....
-
qwdwq;d
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 04:47
کم کم از بین رفت و فعل های جمع به مفرد تبدیل شد و در آخر صممیتی هم بین آن دو شکل گرفت و هر دو اطلاعات کاملی درباره هم کسب کرده بودند. ماکان فهمید که شهرزاد تک دختر آقای معینی است که سه فروشگاه صنایع چوب دارد به اضافه مقدار زیادی زمین های کشاورزی که از محصول سالانه شان کلی درامد عایدشان می شد. شهرزاد لیسانس مدیریت داشت...
-
qwdqw;d
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 04:42
. با نزدیک شدن ماکان از جا بلند شد که بیشتر برای نمایش دادن اندام فوقالعاده زیبایش بود. مانتوی سفید کوتاهی پوشیده بود و شلوار لوله تفنگی مشکی چکمه هایش هم سفید بود و پاشنه های بلندی داشت. یک شال مشکی هم سرش کرده بود. موهایش را از پشت بسته بود و برجستگی بزرگ شالش این را نشان می داد. جلوی موهایش را به عقب زده بود و بایک...
-
wdqjd;
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 04:37
ماکان توانست صورت خیسش را ببیند. ماکان داشت از تعجب می مرد. اصلا به ذهنش هم خطور نمیکرد که مهتاب برای چه دارد گریه می کند. یک لحظه فکر کرد شاید این حرفها باعث شده دوباره یاد بیماری مادرش بیافتد.ترنج به آرامی دست مهتاب را فشار داد. و آرام زمزمه کرد: مهتاب! تو رو خدا ببخشید. ماکان هیچی نمی دونه. مهتاب همانجور آرام اشک...
-
qwdjqw;d
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 04:31
چرا نرفتین بیمارستان خصوصی امکاناتش بهتره من آشنا هم اونجا دارم و می تونستم کاراتون و راه بندازم. مهتاب دو سه درجه تغییر رنگ داد. با تمام وجود احساس حقارت می کرد. باید چه جواب می داد که پول همین عمل در بیمارستان دولتی هم به زور جور کرده اند. سرش را تا انجا که می توانست پائین گرفته بود و لبش را می گزید.ماکان در چشمش...
-
qwd
شنبه 12 اردیبهشت 1394 22:43
ت شده بود بی اختیار لبخند زد و با خود زمزمه کرد : نه متنفر نیستم و نگاهش را به او دوخت و دوباره گفت: نمی بینی من ازت متنفر نیستم و خندید خنده ای هیستریک و عصبی سلیا دستش را روی پای مسیح گذاشت و آشفته پرسید: خوبی بازهم خندید و گفت: عالیم و گنگ نگاهش کرد و خشن پرسید: نمی بینی عالیم و قبل از آنکه جلویش را بگیرد بغضش...
-
qwlbq;
شنبه 12 اردیبهشت 1394 22:39
صورتش زل بزند همه حس هایی که سعی در پاک کردنشان داشت به یکباره سر برآورده بودند و او را لبریز از عشقی کهنه میکردند یاد فربد لحظه ای وجدانش را غلغلک داد که لبخند بی مورد شادمهردر خواب لحظه ای هم- قرص حجیم کننده و بزرگ کننده آلت آقایان - راه های افزایش طول اندام تناسلی به شیوه سنتی - راه های افزایش سایز و طول آلت تناسلی...
-
q;jwnd;qwd
شنبه 12 اردیبهشت 1394 22:33
یه و بزرگ فامیل ... همیشه هم باید بهش احترام گذاشت و بدتر از همه اینکه اگه باهاش یکه به دو کنی ، مامان خانم به تیریش قباش بر میخوره که چرا با خان داداشم اینطوری تا میکنی؟! ... خیلی آروم و بدون اینکه نشون بدم عجله ای در رفتنم دارم ، به طرف دایی رفتم و عمو سهند فوراً خودشو کشید کنار و وسط کاناپه واسه م جا باز کرد و با...
-
qlj;qkbd;dbdqw;
شنبه 12 اردیبهشت 1394 22:28
مامان خانم ، تقاضای سوغاتی تپل مپل از من میکردن! نفس عمیقی کشیدم و اگرچه به خاطر امروز یه کم حال و روزم خوش نبود ، ولی سعی کردم با روحیه ی خوب برم تو خونه ... کفشامو گذاشتم تو جا کفشی و دمپایی خونه رو پام کردم و از پله های ورودی بالا رفتم تا به سالن پذیرایی برسم. به محض اینکه پامو تو سالن گذاشتم ، خانواده عمو سهند و...
-
aslkjsa;c
شنبه 12 اردیبهشت 1394 22:24
بیخودی و وراجی همیشگی ش نشدم و فوراً پله ها رو پایین رفتم و اصلاً حواسم به آسانسور نبود ... طبقه ی اول بودم که تازه به خودم اومدم سوار آسانسور نشدم! ... فوراً ماشین رو از پارکینگ در آوردم و به طرف برج حرکت کردم. آدرسش تو پوشه بود. سه ربع طول کشید تا رأس ساعت 10 و ربع به برج رسیدم. ماشین رو یه جای مناسب پارک کردم. تو...
-
qwd;;
شنبه 12 اردیبهشت 1394 22:20
دامت هنوز تشریف نیاوردن و شما میری واسه نظارت ... هرچند ایشون هم هرجا باشه پیداش میشه ... ولی خودتم خوب میدونی که من رو خوش قولی بدجور حساسم و همین سر وقت اومدن شما میتونه منو دلگرم کنه که روت حساب ویژه ای باز کنم. پوشه رو بست و به طرف من گرفت و گفت : -هرچند قبلاً هم آزمایش شدی و میدونم که خودت واسه خاطر مهدوی کشیدی...
-
qwdnqw;d
شنبه 12 اردیبهشت 1394 22:15
نمی شنیدم و تو پارکینگ بودم. خیر سرم پیش خودم می گفتم بعد از برگشتنم ، دیگه به زن گرفتن من کاری نداره و الکی گیر نمیده که برو زن بگیر ... سنت بالاست ... آقات وقتی اومد خواستگاری من ، 20 سالش بود! ... آخه یکی نیست بگه مادر من ، کدوم آدم عاقلی تو این دوره زمونه تو 20 سالگی زن میگیره که من دومیش باشم؟ ... پسر جماعت چشم...
-
qwdj;
شنبه 12 اردیبهشت 1394 22:11
ش را پایین انداخت و نفسی از روی آرامش فوت کرد و گفت : -خانم محترم! ... شما سرعتتون خیلی زیاده ... هیچ دقت کردین؟ ... کارتی از جیبش بیرون آورد و به او نشان داد و گفت : -سروان طاهری هستم ... حالا مدارکتون رو مرحمت کنید. مدارکش را به سروان طاهری داد. سروان هم به جلوی ماشین رفت و مشغول نگاه کردن پلاک شد. قلبش به شدت می...
-
wdjqw;d
شنبه 12 اردیبهشت 1394 22:07
دش را بیرون آورد و ظرف چند ثانیه از کوچه ی خلوت محله شان گذشت. ضبط را روشن کرد و مشغول شنیدن آهنگ مورد علاقه اش شد. بعد از گذر از چند خیابان ، سرعتش به تدریج کم شد. ماشین ها پشت سر هم صف کشیده بودند و او هم مثل آدمهایی که کلی بدبختی روی سرشان ریخته باشد ، با حالت کلافه ای به ترافیک وحشتناک رو به رویش خیره شد و قیافه ی...
-
12e2
سهشنبه 8 اردیبهشت 1394 01:09
که عروستون نیستم آیدا خنده اش گرفت و مشتی به بازوی شادمهر زد و گفت: گمشوشادمهر خواست لبخند بزند که میان دهن دره عمیقش گم شد آیدا پرسید: خیلی خوابت میاد؟ شادمهر مظلومانه گفت: دارم می میرم از بی خوابی آیدا گفت: برو استراحت کن وقتی خواستن مسیح رو مرخص کنن بهت زنگ میزنم که بیایی سلیا از جا برخاست و پرسید: میشه برم اتاق...
-
12en1;e
سهشنبه 8 اردیبهشت 1394 01:01
ا نگاهی به شادمهر انداخت و گفت: بیا ببریمش تو ماشین به سختی مسیح را به ماشین منتقل کردند آیدا به هزار زحمت توانست آیلار را راضی کند تا همانجا بماند و هر به سمت بیمارستان به راه افتادند به محض رسیدن آیدا به سمت پذیرش دوید و توضیحاتی داد مسیح را به اتاقی منتقل کردند و سریع به او رسیدگی شد سلیا پریشان روی روی صندلی توی...
-
2lje
سهشنبه 8 اردیبهشت 1394 00:52
هم به زحمت شنید بی اختیار بلند تر گفت: نه و انگار که خودش هم محتاج شنیدن باشد باز بلند تر گفت: نه و برای اطمینان باز هم بلند تر گفت : نه حالا راحت شده بود بی اختیار لبخند زد و با خود زمزمه کرد : نه متنفر نیستم و نگاهش را به او دوخت و دوباره گفت: نمی بینی من ازت متنفر نیستم و خندید خنده ای هیستریک و عصبی سلیا دستش را...
-
qjq;d
سهشنبه 8 اردیبهشت 1394 00:38
ست و گفت: نمی خواستم... نمی دونستم... یعنی اینقدر از من بدت میاد؟! مسیح حس کرد نزدیک است به گریه بیفتد غلیان احساسات راه منطقش را می بست دیگر نمی توانست تظاهر کند دیگر نمی خواست! با همه بدی هایش دوستش داشت با همه بی معرفتی هایش سلیا سوالش را تکرار کرد «یعنی اینقدر از من متنفری» و شاید منتظر همین تلنگر بود شاید منتظر...