خانه عناوین مطالب تماس با من

تو که تموم دنیامی

limpoi

تو که تموم دنیامی

limpoi

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • ;nqwd;qd
  • nqd
  • qld
  • qwdlj
  • aslac
  • ascaj;
  • qw;d
  • asnjas;
  • ;qwdn;qd
  • qwdljqd;

بایگانی

  • اردیبهشت 1394 34
  • فروردین 1394 13

جستجو


آمار : 1458 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • qlbd سه‌شنبه 8 اردیبهشت 1394 00:27
    کن ببین چی میگم این مسافرت آخرین فرصته سلیا- بنیامین خسته شدم، باباااااااا اون دیگه دلش با من صاف نمی شه -به درک که نمیشه منم نخواستم اون دلش با تو صاف بشه فقط می خواهم یکمی جو آروم شه که موقعی که تو طلاق می گیری خیلی طوفانی و سخت نباشه سلیا-همین الان اگه به مسیح بگم طلاقم بده به خدا با سر قبول می کنه - د نه د تو جنس...
  • qljqd سه‌شنبه 8 اردیبهشت 1394 00:16
    دوستانه ای زد و گفت: اینجوری بهتره مسیح لحظه ای متفکر بر جا ماند و بعد گفت: باشه پس کلید ویلای ما رو ببرید همین جوری آوردم گفتم شاید بدرد بخوره که خورد الان بریم تو ناهار رو که خوردیم باهم میریم نشونت میدم باشه شادمهر شانه مسیح را فشرد و گفت: مرسی که درک می کنی مسیح لبخند تلخی زد و گفت: دارم از زور شرمندگی می میرم نمی...
  • lqjd سه‌شنبه 8 اردیبهشت 1394 00:04
    مع آنها پیوست و با صدای بلند گفت: کی گل گاو زبون می خوره مامان پزه ها همه موافقت خود را اعلام کردند آیلار به همه گل گاو زبان داد سلیا اما پشت چشمی نازک کرد و گفت: مرسی نمی خورم آیلار بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و گفت: هر جور راحتید و لیوان را به سمت شادمهر گرفت شادمهر حین گرفتن لیوان گفت: شاگرد رستورانیه داره چپ چپ...
  • scajsc; دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 23:58
    دختر خوب... سلیا بغض آلود گفت: نمی دونستم تا این حد به نظرت نفرت انگیز میام مسیح درسته من اشتباه بزرگی کردم ولی این مرگ تدریجی حق من نیست مسیح لحظه ای در او خیره شد سلیا در چشمانش زل زد و ادامه داد: می دونم که دیگه منو به عنوان همسرت دوست نداری ولی به عنوان دوست چی به عنوان دوستی که از بچگی تا حالا باهات بوده دوستی که...
  • jqd' چهارشنبه 19 فروردین 1394 13:04
    ش اول اینهارو باز میکردم بعد لباسم و در میاوردم..اینطوری میتونستم از پندار کمک بگیرم اما لازم نبود پندار پشت سرم بود..دست برد و سنجاقهام و دونه دونه باز کرد!چشماش خمار خمار بود!مطمئن بودم چیزی نخورده...وقتی مطمئن شد همه سنجاقهارو در اورده دستش و کرد تو موهام و اونهارو تکون داد... با این کار انگار خون تو سرم جریان پیدا...
  • q;dn;d چهارشنبه 19 فروردین 1394 12:59
    بهش..از حدش تجاوز نکرد...البته بستگی داره حد و چی بدونیم...ولی شب خوبی بود....دلم میخواست تا صبح تو اون حال بمونیم..اما فکر اینکه یه بار مامان یا بابا بیان در اتاقمون وببینن دوتایی نیستیم تنم و به لرز مینداخت!.. فرداش دو تایی تب کردیم...خدارو شکر مامان اینها نفهمیدن اما جالب بود مامان از اینکه هی بیاد اتاق من و بره...
  • 12jbe چهارشنبه 19 فروردین 1394 12:54
    بعدش باعث شد منم بخندم... پندار تو راهرو نبود...رفتم پایین رو کاناپه دراز کشیده بود و تلوزیون میدید...تا من و دیدی با دست اشاره کرد برم طرفش.منم رفتم دست به سینه ایستادم.. -بله؟ -بلا....من میدونم با تو چیکار کنم...قبوله تا روز عروسی دست بهت نمیزنم ...اما شب عروسی برات بسازم تا آخر عمرت یادت نره! براش زبون در اوردم و...
  • q;nkq'wd چهارشنبه 19 فروردین 1394 12:47
    ظره ی روبروم رویایی بود...دوستش داشتم..به آتیشی که روشن کرده بودم نگاه کردم..فقط سرخی کمی ازش باقی مونده بود!داشتم سوالهام و مرور میکردم که بوی سیگار خورد تو دماغم...پس پندار هنوز بیدار بود.....خواستم از کشیدن سیکارش شکایت کنم..اما ترجیح دادم بزارم برای یه موقع مناسب تر! صبح با صدای تقه های پشت سر همی که به در میخورد...
  • qd'd;nqnd'q چهارشنبه 19 فروردین 1394 12:40
    تلخی کرد و گفت:همچنین.... بعد مامان در حالی که داشت میرفت تو آشپزخونه گفت:.بیا بریم میز و بچینیم....خیلی تابلو داشتن من و دک میکردن....ظاهرا باز پندار یه دادگاه دیگه داشت! برگشتم پندار و نگاه کردم...لبخند به لب داشت...اون هم نگاهش بهم افتاد و لبخندش و پر رنگ تر کرد!همین کارش بهم اعتماد به نفس داد و باعث شد احساس بدی...
  • qwd;j; سه‌شنبه 18 فروردین 1394 23:12
    یومد..کاش فقط یه ایمیل...یه ایمیل خالی برام میزد....تمام فکرم پیش پندار بود که حس کردم یکی نشست پشتم و پاهاش و موازی پای من با همون شکل و اناتومی قرار داد..دستش دور کمرم حلقه شد...اومدم داد بزنم که گفت:هیییییسسسسس!منم!!!! با شنیدن صدا صورتم و برگردوندم...حالا صورتم مماس با صورتش قرار گرفته بود...حالت چشماش برام آشنا...
  • qwd;q;d سه‌شنبه 18 فروردین 1394 23:07
    ساختمون که میرفتیم یه سالن بزرگ بود که وسطش یه شومینه گرد بود.....که دور یه ستون زده شده بود!...کنارش یه دست مبل نیم دایره گذاشته شده بود به رنگ طوسی روشن...یه بیم بگ خاکستری رنگ هم کنارش بود....یادمه این بیم بگ یه زمانی یکی از دلایل دعوای من و پندار بود...الان که فکر میکنم میبینم این عشق از بچه گی بوده.....اون زمان...
  • q;nd سه‌شنبه 18 فروردین 1394 23:03
    .هر سال یه سفر میرفت پیش خواهر برادرهاش شهرستان خودشون....اما امسال به گفته خودش یکی از برادرهاش که باهاش قهر بود میرفت اونجا و به همین خاطر لعبت نمیخواست بره...مامان هم ازش خواسته بود با ما همراه بشه تا هم تنها نمونه هم اونجا کمک حال مامان باشه...لعبتم با خوشحالی قبول کرده بود!لعبت بچه نداشت...یعنی بچه دار نمیشد..به...
  • qwd;nqwd; سه‌شنبه 18 فروردین 1394 22:58
    م وآروم مثل اینکه یه شئ شکستنی و میخوام در بیارم از تو جعبه بیرون کشیدمش اول حسابی نگاهش کردم.....آروم گذاشتمش رو گردنم...چقدر ظریف بود.....هر طور شده سعی کردم قفلش و بندازم....با کلی مکافات موفق شدم....اینقدر ظریف بود که هی از دستم در میرفت.....دستم و آروم کشیدم روش.....انگار داشتم خود پندار و لمس میکردم....اشک نشست...
  • qwd;n;dq سه‌شنبه 18 فروردین 1394 22:51
    ت نداشت...کلا با ماکارانی و لازنیا میونه خوبی نداشت...اما تولد بود دیگه.....این هم رسم...چطور تولد اون باید من بدبخت کوفته میل مینمودم؟؟؟؟ شام و با کلی خنده و شوخی خوردیم....بابا از خودش ادا در میاورد که یعنی این و دوست ندارم...در واقع ادای من و موقع کوفته خوردن در میاورد....منم غش غش میخندیدم....بعد از شام....لعبت...
  • 12je; سه‌شنبه 18 فروردین 1394 22:46
    بود تولدمه..هیچ کس هیچی نمیگفت. مهم نبود....مهم این بود که امروز من به دنیا اومده بودم.....یه لحظه فکر کردم..یعنی مامانم امروز مرده؟؟؟ مامان در حالی که به سمت در حیاط میرفت گفت:کمش کن مادر...کر شدیم.... شلوار پارچه ای کرم با راههای صدری تنش بود با یه بلوز سفید . روش یه بافت به رنگ خطهای شلوارش تنش بود.....توی کمرش کمی...
  • qdlqd سه‌شنبه 18 فروردین 1394 22:37
    رایش کردم.....تاپ بافت قهوه ای یقه اسکی نیمه ام و پوشیدم....شلوار جین کش برمودام و که تو کمرش و 6-7 سانت پایین پاچه اش تور کش قهوه ای داشت هم پوشیدم..خدارو شکر پندار نیست گیر بده بهم...صندلهای پاشنه دار قهوه ای هم پوشیدم.....مچ بند طلام و که پارسال پندار برام خریده بود و هم انداختم دور مچم...کلا لج کرده بودم....چون...
  • q;nd;qd سه‌شنبه 18 فروردین 1394 22:31
    vت...اما عشق به برادر یا.......؟؟؟؟یعنی امروز زنگ میزنه تولدم و تبریک میگه؟؟؟هر سال میگفت....حتی هدیه هم برام میفرستاد...اما امسال....حتما فکر کرده جوابم منفیه....شایدم اصلا پشیمون شده....با اون کاری که من اون روز کردم...بیچاره رو تو سرما ول کردم و اومدم....5 شنبه بود و کلاس نداشتم..تمام وقتم و تو اتاقم گذروندم..گاهی...
  • 47
  • 1
  • صفحه 2